ماشین دودی

مسافرین محترم ایستگاه پایانی می باشد، لطفا "پس از توقف کامل" قطار را ترک نمایید

ماشین دودی

مسافرین محترم ایستگاه پایانی می باشد، لطفا "پس از توقف کامل" قطار را ترک نمایید

رعایت حقوق سالمندان

وقتی از بلندگوی مترو اعلام می کرد که "مسافران محترم، رعایت حقوق سالمندان، نشانه فرهنگ و شخصیت ماست" هیچ یادش نبود که الان تقریبا هشت ماه و سه هفته ست که به خاطر مشاجره ای کوچک با مادرش قهر کرده بود و ازش بی خبر بود.

چمدان چرخدار ادکلن فروش

چمدان چرخدارش را وسط مترو روی زمین پهن کرد. زیپ چمدان را که سه طرف چمدان چرخیده بود، باز کرد. شروع کرد " خانما ادکلن فقط پونزده تومن. مارک چی چی. خانم هایی که ماهواره می بینن می شناسن. خانما تستر هم داره هر کی خواست بگه بهش بدم" چند دفعه تکرار کرد. اما کسی توجهی نکرد. حتی کسی حوصله نگاه کردن هم نداشت. وقتی که مطمئن شد کسی خریدار نیست، زیپ چمدان را با دقت بست. بلند شد. چادرش را کشید روی چمدان. در که باز شد از قطار پیاده شد تا سوار قطار بعدی شود.

کمی آنطرف تر

بین جمعیت ایستاده بود. قطار در حال حرکت بود. مقنعه اش را تا پشت گوش ها برده بود. دست برد تو کیفش. یک آینه در آورد. خودش را نگاه کرد. دست کرد تو کیفش. ریمل را در آورد. با یک دست آینه را مقابلش نگه داشته بود و با دست دیگر ریمل را به چشم می کشید. رژ لب را در آورد. با دقت تمام روی لبها کشید. خط چشم. رژگونه. مهارت زیادی در آرایش کردن داشت. با این سرعتی که قطار داشت کار سختی بود. در حین آرایش کردن دو دفعه موبایلش زنگ خورد. با خونسردی کامل تماس ها را پاسخ داد. کارش که تمام شد کرم پودر را با دست روی صورتش خواباند. بیست ساله می نمود، نه بیشتر. برای آخرین بار خودش را در شیشه قطار برانداز کرد. از قطار پیاده شد.

آن طرف گیت ها کسی با لباس های معمولی و ظاهری نه چندان مرتب به انتظارش ایستاده بود.

سفر در اعماق تاریکی

پسر بچه کیف کوله پشتی انداخته بود. پشت به جمعیت نشسته بود. پاهایش را زیر بدنش جمع کرده بود. دست هایش را روی لبه پنجره مترو خم کرده بود و سرش را روی دست ها گذاشته بود و با اشتیاق فراوان مانند کسی که منظره جالبی را تماشا می کند و از شدت حیرت نمی تواند چشم از منظره بردارد، به تاریکی درون تونل مترو خیره مانده بود.